خاطرات مدیر مدرسه – روحانی

خاطرات مدیر مدرسه – روحانی
مدتی بود که از مسجد محله یک روحانی جوان برای برگزاری نماز جماعت فرستاده بودند. این روحانی به همراه پسر شانزده ساله ای میامد. و ده دقیقه زنگ اول تایم ظهر ، نماز جماعت برگزار میکرد.
وقتی ما از سرویس اداره پیاده می شدیم و به دفتر میرسیدیم روحانی به همراه پسر نشسته بودند. و ما با او سلام علیک میکردیم .
آنروز پسره امد گفت: خانم مدیر آقای روحانی با شما کار دارند و گفت مدیر تنها باشد. دبیران کلاس رفتن و معاونین در اتاق دفتردار. البته فکر من هزار راه رفت !
من گفتم : بفرمایید ؟
متوجه شدم که روحانی رنگش قرمز شد و سرش انداخت پایین،و مم،مم کنان با لکنت زبان گفت: ببخشید فلان همکارتان مجردند .
با دادن مشخصات همکار ، من متوجه شدم با کدام همکارست. گفتم:بله
او گفت :من از شهرستانی ديگر برای پیش نماز این مسجد محله امده ام. شما از قول من با همکارتان حرف بزنید و اگر قبول کرد تا من خانواده ام را از شهرستان برای خواستگاری بیاورم .
و من قبول کردم .
کادر دفتری گفتن روحانی چکارت داشت؟ گفتم باز این دخترای ما کار دستمان دادند دل یکی دیگر را دوباره بردند. و معاون با شوخی گفت: بهترست سر در مدرسه بزنیم دفتر ازدواج! و همگی خندیدیم .
معاون موضوع را به گوش دبير مجردمان رساند و او گفته بود اگر روحانی در زندگی آدم سخت گیر نباشد قبولش دارم . من پیام همکار را به پیش نمازمان گفتم.
او گفت: خدا آزاد ما را آفریده و خانم می تواند هر طوری راحت است زندگی کند .
و ما چندی بعد شیرینی پیش نماز و همکارمان را خوردیم .
خلاصه دیگر با روحانی مدرسه راحت و اخت بودیم گاهی می آمد برگهای خانمش را میبرد و میاورد و بما میداد،روحانی ديگر جزوی از کادر مدرسه مان شده بود. من از همکارم سوال کردم زندگی کردن با اون سخت نیست؟ گفت : نه اصلا . خیلی راحت و خوشبختم .
فاطمه اميری کهنوج

خرید وی پی ان آنتی فیلترآنتی فیلتر