به نام درک کننده ی غم واندوه
نام رمان:حس دوس داشتنی
نویسنده:فریماه یوسفی
ژانر:عاشقانه، اجتماعیخلاصه:
داستان درباره ی دختری به نام ترمست که داره زندگی معمولیشومی کنه اما بعد از دست دادن تمام اعضای خانوادش مسیرزندگیش عوض می شه وسختی های زیادی وتحمل می کنه…
مقدمه:
حس تنهایی وبی کسی بداست…
تنهایی ای که تاحالا،
برایت این قدردردناک نبود…
حس تلخی که،
برایت تاالان،
ناآشنا بود…
حس دوست داشتنی ای
که برایت،
بی معنابود…
***
قسمت اول:
مامان- ترمه جان…بیاناهارآمادست…
-دادزدم وگفتم:باشه مامان…الان می یام…
ترانه-اومدتواتاق وگفت:چرادادمی زنی؟…ترسیدم…
-کتاب توی دستم روبستم وروی میزگذاشتم وگفتم:دادزدم صدام به مامان برسه…مشکلیه؟
ترانه-نه…راستی…ترمه امروزبعدازظهرمی خوایم بریم والیبال…میای؟
-سرم روتکون دادم وگفتم:آره می یام…اوممممم…فقط خودمونیم؟
ترانه-نه بابا…بچه هاهم می یان…
-کدوم بچه ها؟؟
ترانه-سمانه، هیوا، سینا و…خیلی هستن!
-ایول…هرچه قدرتعداد بیشترباشه…بیشتر خوش می گذره…
ترانه-ترمه کلاست رومی خوای چی کارکنی؟
-به پیشونیم زدم وگفتم: آخ راست می گی…من امروزکلاس دارم..امامی تونم نرم !
ترانه-مامان چی؟…به مامان چی می گی؟
-می گم دارم میام باتووالیبال…مجبورنیستم برم که!
ترانه-باشه…بیابریم پایین که الان صدای مامان بلندمی شه !
ازروی تخت بلندشدم وباترانه سرمیزناهاررفتیم…یه صندلی روعقب کشیدم وروش نشستم وگفتم:
-مامان، تیام(داداشم)کی میاد؟
مامان-بادوتابشقاب غذا اومد سمتمون وروی میزگذاشت وگفت:نمی دونم…گفت یه ذره کاردارم…شایددوروز دیگه بیاد…
ترانه-یه قاشق غذاروتوی دهنش کردوگفت:واقعا؟آخ جون…بالاخره داداشم می یاد…خوب شدکه سرعقل اومد…
(تیام سرموضوعاتی بامادرم مشکل پیداکرده بوداما به مرورزمان این سوع تفاهم ها
حل شد)
بشقاب غذا روبه سمت خودم کشیدم وچندتا قاشق خوردم…زیاداشتها نداشتم…ازروی صندلی پاشدم:
-دستت دردنکنه مامان گلم…
مامان-نوش جونت…
ترانه-همونطورکه غذاش رومی خورد، گفت:ترمه ساعت چهارونیم می ریما…
-باشه
مامان-کجا ترمه؟کلاس مگه نداری؟
-برگشتم سمت مامانم وگفتم:امروز رونمی رم…
مامان-چرا؟
-می خوام باترانه برم والیبال…بچه هاهم هستن خوش می گذره…
مامان-اماکلاسات مهم تره ترمه جان…
ترانه-اه مامان…یه باره دیگه حالا یه جلسه کلاسش رونره چی می شه؟
خرید وی پی ان آنتی فیلترآنتی فیلتر