خاطرات مدیر مدرسه – دو خواهر
دو دانش اموز خواهر داشتيم که فوق العاده زرنگ بودند.
دبیران میگفتند شاید پدر و مادر تحصيلكرده و با سواد دارند ،یا کلاس خصوصی میروند.
من مادرشان را دیده بودم كه زن ساده و بی سوادی بود.
یکیشون پایه اول بود و یکی ديگه پایه سوم و تمام درسهاشون بیست .
پایه سومیه درمسابقات قرآن و نقاشی شرکت کرده و در استان رتبه اول آورده بود و جوایزی گرفته بود . استان اسم و مشخصاتش دانش آموز و تلفن مدرسه ما را فرستاده بود به تهران .
از تهران یکروز به من زنگ زده شد که فلان شاگردتان كه رتبه اول آورده لطفاً بفرست با پدرش بیاد تهران تا با بقيه نخبگان مسابقه بدهد من هم گفتم : چشم .
فردا به شاگرد گفتم با پدرت بیا تا آدرس بدهم بروی تهران برای مسابقه . سکوت کرد و عاقبت گفت : چشم خانم .
دوباره از تهران بمن فشار آوردند. و من هم فشار را رو شاگرد اوردم. تا چند بار بهش گفتم و اخرین بار التیماتوم بهش دادم. فردا با پدرت میایی والا مدرسه راهت نمیدم.
انروز در دفتر کار میکردم که خواهر کوچکترش آمد و گفت :خانم مدیر ، بابام دم در دفتره . یک لحظه بیاید. چند دقيقه بعد من رفتم که با پدرش حرف بزنم. وای!.. خدای!.. من.! چه دیدم . متوجه شدم که دختر بزرگ یک دست پدرش را گرفته و دختر کوچک دست دیگر . پدرکور بود. و در راهبند ريل آهن قطار گدایی میکرد و بارها خودم او را دیده بودم. از خجالت سرم را انداختم پایین .و دختر بزرگ گفت:خانم بگويید نمیتوانم بیایم تهران در مسابقه شرکت کنم.
من گفتم :چشم . حالا بيا برو سر كلاس درست .
از کردار خودم پشیمان شدم و تو دلم احسنت گفتم به این شاگرد رتبه اول مدرسه ام .
دیگر هرچه از تهران زنگ زدند من جواب تلفن آنها را ندادم.
فاطمه اميری كهنوج
خرید وی پی ان آنتی فیلترآنتی فیلتر