خاطرات مدیر مدرسه – وحشت
آن سال جنگ ایران و عراق بود .
یکروز ساعت ده صبح چند تا هواپيمای جنگی آمدند بالای سر شهر ما .
غوغائی از سر و صدای وحشتناك بلند شد .
مدیر مدرسه سراسیمه امد گفت: خانمها کلاسها را تعطیل کنید!.
شاگردان بروند خانه .
شهر ما از دو قسمت تشکیل شده. مرکز شهر و منطقه شرکتی
مدرسه ما تو مرکز شهر بود ،و خانه مان قسمت شرکتی
من و همکارم امدیم برویم خانه هیچ ماشینی و تاکسی نبود که ما را ببرد،و تعدادی از افراد تو خيابون بما گفتند زودتر از اینجا بروید. الان میگ های جنگی اینجا را که نزديك انبار است با بمب میزنند.
ما هم با ترس و لرز با بقیه همکارها با دو براه افتادیم.
تو راه سر به آسمان بودیم و گاهی میگفتند بخوابید ، میگ آمد. ما با رعب و وحشت دراز میکشیدم و چادرمان را که خاکی میشد تکانده و دوباره براه میافتادیم .خلاصه یک راه ربع ساعته را نیم ساعت با بخواب و پا شو و سینه خیز رفتم تا رسيدم منزل .
دیدم که خانواده ام منزل نیستند !!
میدانستم در چنین مواقع میروند مرکز شهر خانه داییم .
چون آنها سنگر داشتند و همگی در همان سنگر جمع ميشدند .
دوباره همان راه که آمده بودم برگشتم بازهم با ترس و بشين و پا شو .
اما ميگ ها آمده بودند که کارخونه ها و تاسیسات آبرسانی و انبارهای شرکتهای اطراف ما را بزنند.. که خوش بختانه نتوانسته بودن بمباشون را درست سر هدف بزنند چون دور و اطراف ما پر از تير بار ضدهوایی بود. و خدا را شکر روِ سر شهر و کارخونه ها فقط نیم ساعت مانور داده بودند و بمباشون رو تو بیابون ریخته و گورشان را گم کرده و رفته بودند.
وقتی رسیدم خانه داییم ، همه فامیل با خانواده ام تو سنگر نشسته بودند.
بیچاره برادرم ، بدنبالم ؛ بجستجو ، به مدرسه و خانه میرفته و برميگشته تا در سنگر ، بهم رسیدیم .
تا شب کلی از ماجراهای آنروز در خانه دائی گفتیم و خندیدیم و هرکس بعد کورمال کورمال رفت خانه خودش چون چراغ خیابونها را روشن نمیکردند و پشت پنجره ها هم پلاستیک سیاه میزدیم که هواپیماهای دشمن بمبارانمون نکنند.
فاطمه اميری کهنوج
خرید وی پی ان آنتی فیلترآنتی فیلتر