خاطرات مدیرمدرسه – كفش

خاطرات مدیرمدرسه – كفش
آنروز در مدرسه آموزش خانواده برای اولياء دانش آموزها داشتیم.
اولياء دانش آموزها امده بودند . و دانش اموزان پایه اول در نماز خانه بودند. آقایی معتاد که پدر یکی ازدانش اموزان بود بهمراه یک گونی وارد مدرسه شد و بطرف نمازخانه رفت . در انجا کفشها را تا دید شروع به جمع کردن کفشها کرد هرچه شاگردان گفته بودند چرا کفشها را جمع میکنی گفته بود: کفشهای دخترمه .
با گونی پر از كفش بسوی در مدرسه رفت .
دانش اموزان پای برهنه دوان دوان به طرف ما آمدند : خانم مدیر بدوید که هر
چه كفش بود اون آقا برد .
وقتی من و معاون رسیدیم سرایدار هم انجا بود و هرچه سرايدار اصرارکرده بود کفشها را نمیداد .
من میدانستم که معتاد از ۱۱۰ میترسد بلافاصله گوشی را در اوردم و
گفتم : اگه کفشها را ندهی زنگ میرنم پلیس بیاد تو را ببرد.
گونی را وارونه کرد و دانش اموزان کفشهای خود را برداشته و پو شیدن .
فقط یک جفت کفش مال دخترش بود كه روی زمين مانده بود و بیچاره دخترش ان گوشه نظاره گر بود.
فاطمه اميری کهنوج

خرید وی پی ان آنتی فیلترآنتی فیلتر