بایگانی دسته: کتاب و کتابخوانی

Auto Added by WPeMatico

خاطرات مدير مدرسه – آ ف (بیکاری)

خاطرات مدير مدرسه – آ ف (بیکاری)
آن زمان پنجشنبه ها مدارس تعطیل نبود دبیرانی که پارتی دار بودند بيست و چهار ساعت موظف خود را در دو روز میگرفتند . دبیرانیکه پارتی ضعیف تر داشته بيست و چهار ساعت موظف را در سه روز میگرفتند اما قانونش این بود که بيست و چهار ساعت را در چهار روز تدریس کنند. و بقیه هفته را به بچه هایشان و زندگیشان میرسیدند.
من و دو معاونم بهمراه دفتردار و یک متصدی ازمایشگاه باید شش روز هفته را میرفتیم مدرسه و بخاطر همین موضوع همیشه ازکارهای شخصی و زندگی عقب بودیم .
ما چهار نفر با هم صحبت و تبانی کرديم که ما هم هفته ای یکروز را بخاطر بچه هایمان داشته باشیم و موضوع مسكوت بین خودمان بماند و به اداره نرسد.
تا یکسال اول خوب بود ، سال بعد از اداره آمدن سراغمان، و گفتند شنیده ایم که برای خودتان آف در نظر گرفته اید و هفته ا ی يکروز نمی آييد مدرسه؟! همانروز معاون مدرسه آف رفته بود و نفر اداره سراغش را گرفت .
اما ما چهار نفر هركداممان یک برگ مرخصی آماده زیر میز مدیر امضا کرده گذاشته بوديم ، من بلافاصله مرخصی معاون را نشان دادم و گفتم قرار بود بعد از تایم برگ مرخصی را بیاورم اداره که شما تشريف آورديد.
بعد منکر اینکه ما آف داریم شدیم ، چون واقعا نیازمند یکروز آف بودیم.
برگ مرخصی معاون را چون نفر مسئول اداره حتماً گزارش میداد بعد از تعطیلی مدرسه دست سرایدار فرستادم اداره .
دربرگ مرخصی برای اينكه حقوق ازش کم نشود ، نوشتم با یکروز مرخصی معاونم موافقم .
مهر وامضا کردم و فرستادم کارگزینی اداره.
تا چندین سال که مدیر بودم کادر دفتریمان هم آف داشتیم .چون خانواده هم به آن تعطيل‍ی نیاز داشت.
فاطمه امیری کهنوج

خرید وی پی ان آنتی فیلترآنتی فیلتر

غذای نذری

غذای نذری
پس از دیدن پسرم در کاشان ، بسوی شیراز حرکت کردیم .ظهر روز عاشورا به اصفهان رسیدیم.
کلیه اغذیه فروشیهای شهر بسته بودند.
افراد زیادی را میدیدیم که از کوچه های فرعی، غذا بدست بیرون می آمدند
من و همسر و دو فرزندم با ماشين در خیابان اصلی در حرکت بودیم،و همگی گرسنه بوديم و از بوی زرشک پلو زعفرانی و خورشت سبزی مست غذا شده بودیم.
رو به همسرم گفتم:کنار حسینه ايی بایست تا ما هم غذای نذری بگیریم
بعد از چند لحظه در مسیرمان هیئت بزرگی را دیدیم،همه غذا بدست از خیمه بیرون میامدند .
من رفتم تو خیمه گفتم : به ما هم غذا نذری بدهید .
دو تا آقای جوان لباس مشکی گفتند خانم غذا تمام شده
من گفتم ؛ ما مهمان شهر شما و امام حسین بودیم و رفتم بسمت ماشین که سوار شوم ،
متوجه شدم که جوانی دوان دوان آمد و گفت :خانم صبر کن .
من برگشتم او گفت: این دو بسته غذا گوشه چادر(خیمه)بود و مال کسی نيست، این هم سهم شما از هیئت امام حسین ما .
من غذاها را گرفتم و تشکر کردم و رفتم.
مقدار غذا زیاد بود و همگی سير شديم ،موقع خوردن غذا موضوع گرفتن غذا را به همسرم گفتم .
همیشه که یادم می افتد به همسرم میگویم بهترین غذا؛ غذای نذری امام حسین است.
التماس دعا
فاطمه امیری کهنوج

خرید وی پی ان آنتی فیلترآنتی فیلتر

حکمت خدا- نجمه

حکمت خدا- نجمه
سامان به علت دعوایی که کرده بود امده بود به شهر عمویش
شهر عمویش زادگاه پدرش بود و در انجا فامیل پدری زیاد داشت
عمو چون میخواست او بیکار نماند در تاکسی تلفنی کاری برایش پیدا کرده بود
سامان چند بار با تاکسی نجمه و خانواده اش را جابجا کرده بود
سامان ۲۵ و نجمه ۲۰ساله بودند…
نجمه با سامان نسبت فامیلی داشتند
یک شب سامان گفت: عمو می شود برویم خواستگاری نجمه ؟
من از او خوش اومده .
عمو گفت :بگذار اول مادر بزرگ را بفرستیم
مادر بزرگ رفت و با مادر نجمه صحبت کرد
بعد از چند روز نجمه جواب رد داد !
رشید برادر سامان بعد از هفت سال آمد. خانه عمو
زن عمو و رشید رفتند خانه پدر نجمه بخاطر حال بدی که داشت از او دیدن کنند
زن عمو به رشید گفت نرگس خواهر نجمه دختر خوبیه و پدرش هم بیماره و چقدر خوبه که شما دختر فامیل خود را بگیری
رشید گفت باشه اما ما باید با هم اول حرف بزنیم
زن عمو ترتیب همه کارها را داد و اجازه از مادر نرگس گرفت
شبی زن عمو و رشید جهت نشستی با نرگس به خانهء انها رفتند
طی صحبتهایی نرگس به رشید گفته بود که نجمه که جواب رد به خواستگاری سامان داده بود واقعیتش هنوز سامان را میخواهد اگر میتوانی این پیام را به سامان برسان
ان شب رشید به زن عمو گفت كه زنگ به سامان بزن و بگو نجمه هنوز تو را میخواهد.

زن عمو گفت: قضیه خود شما چی شد ؟ رشید گفت: نرگس جواب رد بمن داد اما اصرار داشت که پیامش به سامان برسد
فردای انروز زن عمو زنگ زد و با مادر نجمه حرف زد و گفت این موضوع که نجمه سامان را میخواهد آيا درست است ؟ چون راه دور است، اگر واقعا راضی است تا من زنگ بزنم به سامان كه بيايد اینجا
فردا زن عمو به سامان زنگ زد. و سامان گفت :من او را از ذهنم پاک کرده ام ول کن زن عمو
زن عمو گفت :من بله از مادرش گرفته ام حال شما یکبار دیگر بخاطر اینکه پدرش در حال مرگ است و فامیل شما هم هست بیا و شانست را امتحان بکن
سامان پس فردا با هواپیما در سرمای زمستان به اردبیل امد
زن عمو با سامان و نجمه و نرگس باهم به کافی شاپی رفتند
سامان از نجمه سوال کرد چرا آن بار بمن جواب رد دادی ؟
نجمه گفت: زن برادرم دروغ گفت درباره شما
بعد ها فهمیدم که اشتباه گفته است
شش ماه بعد نجمه و سامان ازدواج کردند .الان یک پسر و دختر دارند
ضرب المثل معروف که میگوید. تا ببینی حکمت خدا چی است.

خرید وی پی ان آنتی فیلترآنتی فیلتر

خاطرات مدیر مدرسه – مدير بد

خاطرات مدیر مدرسه – مدير بد
روزی دخترم خاطراتم را میخواند .گفت مادر می شود خاطره مدیر بد من را هم بنویسی .؟
خانم مدیری داشتیم سنش بالا بود و خیلی عصبی و بد دهن ،مرتب از شاگردان پول میگرفت و علنا پارتی بازی میکرد و از بس در پست مدیریت مانده بود ، گرگ هاری شده بود !.
و چون گیرهای الكی میداد بین دبیران و شاگردانش محبوبیت نداشت.
مدرسه دو طبقه بود ، یکروز سر به هوا و با عجله بدون اینک نرده ها را بگیرد خانم مدیر از پله ها پایین می آمد ، که یکهو از پله ها غلت خورد و با کله افتاد پایین پله ها. چون شاگردان از او تنفر داشتند .با بی اعتنایی و اكثراً با پوز خند از کنار مدیر رد شدند و كسی برای بلند شدن كمكش نكرد .
خلاصله مدیر خودش را جمع و جور کرد و وقتی سرپا شد ،الکی به یک دختری گیر داد و گفت: فلانی مقنعه ات را درست کن و داد زد چرا اینجا ایستادی؟ برو سر کلاست .
باز سوتی داد ،چون دختر گفت: خانم مدیر، شما من را پیج کردید و با من کار داشتید . مدیر شرمنده شد و زود قربان صدقه های ساختگی خود را نثار شاگرد کرد و گفت : به بابات بگو فردا بیايد برقهای مدرسه را درست کند.
انروز کلی از شاگردان به مدیر چاپلوس خندیدند .
فاطمه امیری کهنوج

خرید وی پی ان آنتی فیلترآنتی فیلتر

خاطرات مدیر مدرسه – وروجكها

خاطرات مدیر مدرسه – وروجكها
کلاس پنجم پسرانه درس میدادم
پسرها معمولا خیلی فضول بودند
من چهار تا پسر درس نخوان فضول و تخس تو کلاسم داشتم ،یک روز تکلیف انجام نداده بودند، و با پرتاب ماش با لوله خودکار من را هم ناراحت کرده بودند انها را برای تنبیه فرستادم دفتر!! معاون مدرسه هم اقا بود و همیشه حال فضولها را خوب جا میاورد .!
آن چهار نفر یک باند شده بودند. و معاون حسابی آنها را تنبیه کرده بود .
زنگ آخر که همگی رفته بودند اینها توی جا کلیدی درهای دفتر و انباری چوب هل داده بودند
فردا صبح هر چه سرایدار کلید فشار میداد کلید داخل نمیرود . تا اینکه مجبور شدن قفل ها را بشکنن
قضیه چوبها لو رفت و فهمیدند که همان چهار تا وروجک این کار را انجام داده اند
فردا خانواده انها را خواستند و آمدند. و مدیر خسارت در و قفل ها را از آنها گرفت و شاگردان هم تعهد دادند اگر این کارها را تکرار کنند از مدرسه اخراج میشوند .
آن سال با پسرهایی که چندسال پشت سرهم مردود شده بودند و کنترل انها خیلی سخت بود خيلی اذیت شدم.
فاطمه امیری کهنوج

خرید وی پی ان آنتی فیلترآنتی فیلتر

خاطرات مدیر مدرسه – دفتر خاطرات

خاطرات مدیر مدرسه – دفتر خاطرات
دانش اموزی داشتیم پایه سوم مثل تمام شاگردان دفتر خاطراتی داشت که بین دوستانش و دبیران میچرخید. اتفاقا بدست من هم رسید و برایش در يكی از برگهايش آرزوی موفقیت نوشتم.
دردفترش چند قلب کشیده بود و یک قلب تیر خورده هم با خودکار قرمز رنگ كشيده بود .
گویی اخرین نفر از همكلاسيهايش که خاطره برايش نوشته بود و دختر ناقلا و بدجنسی بود راجع به این دفتر خاطرات یک کلاغ چهل کلاغ حرفهائی را تحویل برادر دختر داده بود .
این شاگرد ما پدر هم نداشت. و برادر جوان و بی منطق و بی کله، با عصبانیت زیاد خواهرش (شاگردما) را صدا زده و او را به داخل اتاق برده،و در را قفل کرده و تا توانسته خواهر بیچاره را برای همان نقاشی قلبها (که تو به یک منظوری قلب کشیدی) کتک میزند و اخر هم با چوب دست خواهر را شکسته بود. مادرش هرچه توان داشته بكار برده بود اما نتواسته بود در اتاق را باز کند.
پبچاره دانش اموز دو دندانش از جلو شکسته و دستش هم شکسته شده بود
نزدیک امتخانات نهایی هم بود و معاون علت غیبت دانش اموز را كه جویا می شود پی به موضوع برده بود و علاوه بر این برادر اجازه امدن به مدرسه را به او نمیداد. معاون گفت :شاگرد زرنگی ست با هم برویم دنبالش امتحانات نزدیک است بخاطر ما شاید بگذارند بیاید مدرسه .
فردای انروز من و معاون و دو تا از دبیرها رفتیم خانه ئ شاگرد… وای خدای من.. چه میدیدیم ،دختر جوان دو دندان جلو نداشت و دستش دورگردنش بود
اشک درچشمان همگی ما جمع شد و شاگرد شروع به گریه کردن کرد. و ما به خاطره روحیه دادن و ارام کردن و امید دادن او را دلداری دادیم. و از مادرش خواستیم که دانش اموز بیاید امتحاناتش را بدهد. مادر قبول کرد… ولی روحیه همه ما خراب شده بود و از بی انصافی یک برادر دیوانه و متعصب از نوع بی عقل بدمان آمد .
خدا را شکر امتحانات نهایی با نمرات خوب قبول شد و بعدها در دبیرستان هم من دیدمش و یکی از همکارها میگفت آن دختر تو بانک کار میکنه.
فاطمه امیری کهنوج

خرید وی پی ان آنتی فیلترآنتی فیلتر